شعر کالبد اثر جمشید عزیزی
تلخی بی تو بودن
تنها، -تنهایی- نیست
چیزی درست به اندازه تو
به وزن تو
و به زیبایی تو
بر من سنگینی میکند
به گمانم این نیستی
تا وقتی که هستم
باقی خواهد ماند
و من به همین هم قانعم!
از کتاب:
صورتیتر از... .ص 34
مجله ادبی قلمچه رسانهای دیجیتال برای معرفی شاعران جوان و نقد شعر شاعران جوان است. *** آثار خود را برای ما بفرستید تا با نام شما در مجله قرار دهیم. *** نقد آثار به صورت هفتگی انجام میشود، در صورتی که مایل به نقد اشعار خود هستید این مهم را اعلام نمایید.
تلخی بی تو بودن
تنها، -تنهایی- نیست
چیزی درست به اندازه تو
به وزن تو
و به زیبایی تو
بر من سنگینی میکند
به گمانم این نیستی
تا وقتی که هستم
باقی خواهد ماند
و من به همین هم قانعم!
از کتاب:
صورتیتر از... .ص 34
اینسان که شعلهخیز بوَد نالههای من
پُر آتش است سینه? دردآشنای من
گر دلنشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند میشود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من
مشاطه? روان من اندیشه? نکوست
دل بیغبار آینه? قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
(غزل)
قالب غزل را دوست دارم
درست مثل سودوکو
یا جدول ضربی صورتی
درست به رنگ خندههای تو!
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
منصور حلاج آن نهنگ دریا
کز پنبه? تن دانه? جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان میآورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
گفتی که منم ماه نشابور سرا
ای ماه نشابور نشابور ترا
آن تو ترا و آن ما نیز ترا
با ما بنگویی که خصومت ز چرا
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا
عیب ره مردان نتوان کرد آنرا
تقلید دو سه مقلد بیمعنی
بدنام کند ره جوانمردان را
من زنی حرمسرایی ام چند قرن پیش مرده ام
دختران من کنیز تو مادری فریب خورده ام
سلسله به سلسله بخند مست کن بلند تر بخند
تازیانه شو مرا ببوس درد را به ارث برده ام
جنگ طعم تلخ زندگیست زن غنیمتی همیشگی
پیرهن به پیرهن تو را دکمه دکمه را شمرده ام
مرد باش و ظالمانه تر سهم هر شب مرا بده
رنج را به من سپرده ای ظلم را به تو سپرده ام
تذکره به تذکره بمان تو نمرده ای نفس بکش
من زنی حرمسرایی ام چند قرن پیش مرده ام
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا...؟
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی...؟
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا...؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست...؟
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا...؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم...؟
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا...؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار...؟
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود...؟
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا...؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند...
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا...؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین...
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا...؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا...؟
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا
الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمینگیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا
چو رفتم از خراسان، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان، خروشان و نزارا
به ری در نام راندم، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم، شده زینروی خوارا
نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا
بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا
وقتی
دفترم را باز می کنم
انگار جنگل را ورق می زنم ؛
درخت هایی که
یک به یک می افتند،
آشیانه هایی که از هم می پاشند،
وَ صدای غمگینِ پرنده ها
که از حنجره ی قلم
در خالیِ کاغذهایم می پیچد و
شعر می شود...!
اگر قرار بود
هر سقفی فرو بریزد
آسمان باید
خیلیوقتپیش فرو میریخت
اگر قرار بود
باد نایستد
ما که همه بر باد شده بودیم
نگران هیچچیز نباش!
تو هنوز زیبایی
و من هنوز میتوانم شعر بنویسم
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
منصور حلاج آن نهنگ دریا
کز پنبه? تن دانه? جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان میآورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
گفتی که منم ماه نشابور سرا
ای ماه نشابور نشابور ترا
آن تو ترا و آن ما نیز ترا
با ما بنگویی که خصومت ز چرا
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا
عیب ره مردان نتوان کرد آنرا
تقلید دو سه مقلد بیمعنی
بدنام کند ره جوانمردان را