سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توتیای دیده? عشّاق خاک پای تست

 

 

توتیای دیده? عشّاق خاک پای تست

عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست

 

ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بی‌نیاز

مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست

 

هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد

برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست

 

سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست

قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست

 

هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد

یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست

 

آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم

یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست

 

دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو

خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست

 

هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو

بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست

 

شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان

شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست

 

مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام

گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست

 

هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال

جمله? این چار در هر عضوی از اعضای تست

 

هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح

از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست

 



شعر کالبد اثر جمشید عزیزی

 

تلخی بی تو بودن

تنها، -تنهایی- نیست

چیزی درست به اندازه تو

به وزن تو

و به زیبایی تو

بر من سنگینی می‌کند

به گمانم این نیستی

تا وقتی که هستم

باقی خواهد ماند

و من به همین هم قانعم!

 

از کتاب:

صورتی‌تر از... .ص 34



این سان که شعله خیز بوَد ناله های من

 

این‌سان که شعله‌خیز  بوَد ناله‌های من
پُر آتش است سینه? درد‌آشنای من


گر دل‌نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند می‌شود از دل صدای من

 

آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من


دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من


مشاطه? روان من اندیشه? نکوست
دل بی‌غبار آینه? قدنمای من


دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من

 

«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من

 



چند رباعی از ابوسعید ابوالخیر

 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ

 

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا

 

منصور حلاج آن نهنگ دریا

کز پنبه? تن دانه? جان کرد جدا

روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

 

وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم بیکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

 

گفتی که منم ماه نشابور سرا

ای ماه نشابور نشابور ترا

آن تو ترا و آن ما نیز ترا

با ما بنگویی که خصومت ز چرا

 

هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

عیب ره مردان نتوان کرد آنرا

تقلید دو سه مقلد بی‌معنی

بدنام کند ره جوانمردان را

 

 


شیما شهسواران احمدی - من زنی حرمسرایی ام چند قرن پیش مرده ام

 

من زنی حرمسرایی ام  چند قرن پیش مرده ام

دختران من کنیز تو مادری فریب خورده ام

 

سلسله به سلسله بخند  مست کن بلند تر بخند

تازیانه شو مرا ببوس  درد را به ارث برده ام

 

جنگ طعم تلخ زندگیست  زن غنیمتی همیشگی

پیرهن به پیرهن تو را  دکمه دکمه را شمرده ام

 

مرد باش و ظالمانه تر سهم هر شب مرا بده

رنج را به من سپرده ای  ظلم را به تو سپرده ام

 

تذکره به تذکره بمان تو نمرده ای نفس بکش

من زنی حرمسرایی ام  چند قرن پیش مرده ام

 

 

 


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...؟

 

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا...؟

 

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی...؟

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا...؟

 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست...؟

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا...؟

 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم...؟

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا...؟

 

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار...؟

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟

 

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود...؟

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...؟

 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا...؟

 

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند...

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا...؟

 

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین...

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا...؟

 

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا...؟

 

 


 


ملک الشعرای بهار/ همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر

ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا

چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان

شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا

به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم

ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا

نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر

نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا

بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا

پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا

 



مینا آقازاده / شعر می شود ...



وقتی

دفترم را باز می کنم 

انگار جنگل را ورق می زنم ؛

درخت هایی که

یک به یک می افتند،

آشیانه هایی که از هم می پاشند،

وَ صدای غمگینِ پرنده ها

که از حنجره ی قلم 

در خالیِ کاغذهایم می پیچد و

شعر می شود...!